کم کم
روز در شب رنگ می بازد
با خورشید خشمگینش
چه بی لک است
پنجره آسمان بی آفتاب
ومن
پر از اندوه می شوم
آه
دم کردن چای را
از یاد برده ام .......
معلم به من یاد نداد
فراموشی را بخش کنم
میگفت
این واژه زیبا نیست
مادر بزرگم میگفت
محبت را فراموش نکن
فراموشی خوب نیست
تو میگفتی
فراموشم نکن
که عاشقت بودم
حالا همه رفته اند
من با فراموشی
چه کنم ؟
این فاصله چیست
که بین ماست
میدانم
نه تو میگوئی
نه من !
میدانی
نیاز من به تو
نیاز کویر ست به آب
سبزه ست به آفتاب
شب ست به مهتاب
این فاصله چیست
که بین ماست .....