با حلقه ای زرین
توری سپید
لباسی حریر
ابروانی سیاه
***
پای کوبان در اطاق
این که این جاست
به راستی
ارباب من است ......
***
نگاه کن که میرود زمخت
چون خرس همیشه
نمیدانم
چرا نمی خندد
این زمخت ارباب من.........
***
ارباب من خشمگین است
با نفسی اتشین
چه مضحک است اربابم
ارباب
مرا به بخش
که هنوز در نیافتم
از چه رو دوستم داری...........؟
کیستم من
سبوئی خالی از می
نوازنده بی نی
کیستم من
اسمان بی ستاره
دشت بدون لاله
کیستم من
نمیدانم
زمانی
من بودم
وما بودیم
سبوئی وسازی
دشتی ونیازی
اینک .........
خرد
زبانه می کشد
از میان خاکستر خشم
ورویا ها همچون مه ای
در هجوم هیولا ها
رویاها
همچون مه ای
در هجوم
هیولا ها
خموشم
لب فرو بستم
تا نگویم
انجه را که
روحم را فسرده
قلبم را شکسته
جانم را گداخته
خموشم
تا نگویم
از عشق های چرکین
از صداقت دروغین
از انسان غمگین
ای شب
مرا
با رو یا های شیرینت
اشنا کن
تا
دوباره لب
بگشایم.........
ایا
همگان می دانند
که چون
چشم به رویا می گشایند
حتی
سرانجام انچه را
در عالم خواب می ببنند
نمی دانند...........
تصویر تو با من بود
در تمام لحظات
ترا می دیدم
وقتی به توفکر می کردم
اینک
آینه فکرم را
غبار پوشانده
نه تو در آنی
ونه من ..............