گفتم:
از خودت بگو
خندید
ونگاهش را دوخت به دور
و
رفت
گوئی که هرگز
اینجا
نبود.........
سلامای رهگذربا نگاه بی انتهایتبه عمق تک تک حروف و واژه هایم بنگر وآرام آراممرا همراه با این صفحه ورق بزن...و بعد به رسم روزگار مراوعمق نو شته هایم را به دست فراموشی بسپار...
بوداما بودنش را نمی دیدندمی دانست راست استو بود ....
تو میدونی تو میتونی نگاه را ببینی وعمقش را بفهمی مرا باور داری چون نگاهم را دیدی ولی من هرگز خود را نیافتم
سلام
ای رهگذر
با نگاه بی انتهایت
به عمق تک تک حروف و
واژه هایم بنگر و
آرام آرام
مرا همراه با این صفحه ورق بزن...
و بعد به رسم روزگار مراو
عمق نو شته هایم را
به دست فراموشی بسپار...
بود
اما بودنش را نمی دیدند
می دانست راست است
و بود ....
تو میدونی تو میتونی نگاه را ببینی وعمقش را بفهمی مرا باور
داری چون نگاهم را دیدی ولی من هرگز خود را نیافتم