کم کم
روز در شب رنگ می بازد
با خورشید خشمگینش
چه بی لک است
پنجره آسمان بی آفتاب
ومن
پر از اندوه می شوم
آه
دم کردن چای را
از یاد برده ام .......
معلم به من یاد نداد
فراموشی را بخش کنم
میگفت
این واژه زیبا نیست
مادر بزرگم میگفت
محبت را فراموش نکن
فراموشی خوب نیست
تو میگفتی
فراموشم نکن
که عاشقت بودم
حالا همه رفته اند
من با فراموشی
چه کنم ؟
این فاصله چیست
که بین ماست
میدانم
نه تو میگوئی
نه من !
میدانی
نیاز من به تو
نیاز کویر ست به آب
سبزه ست به آفتاب
شب ست به مهتاب
این فاصله چیست
که بین ماست .....
گاهی که
مهتاب از این جا می گذرد
بارها و بارها
پای خود را در عطر باران به جا مانده
شست وشو میدهد
سوای
شب های بیخوابی
من !
با طلوع خورشید
شمارش لحظه ها را آغاز میکنم
تا شب از راه برسد
شب
در تن پوش تاریکی پیچیده
همه جا سیاه
وسکوت یکسان
با چنین خلوتی
به دور از هیاهو
به دوراز من تو ما
چشم به رویا می گشایم
زشت وزیبا
تا طلوعی دوباره
به من میگویند
زندگی کن!
چه را باور کنم
عشقت را ..... خشمت را
مهرت را ...... قهرت را
که چه سهل وراحت
با کوچکترین نسیمی
یا وزش بادی
تغیر پذیر اند
وچه سریع
در تقابل نور وظلمت
اسیر اند
ایکاش می توانستم به باوری
از تو برسم..........
به وسعت دریا
شاید گسترده تر با همان شکوه
پرنده ای بال افشان
براین گستره آبی
به سفری بی نشان
دور می شود
مثل سرنوشت من در همه عمر
مثل شب که همیشه از راه می رسد
مثل همین غروب امروز
آخ از اینه
وبهار خاموش عمر من
که با پرنده دور می شود..........
بهار آمده است
با شکوفه
با ابرهای فراوان
با باران های ناگهان
با همان آبی دیوانه کننده آسمان
با سیل رنگها ..... عطرها ....... خاطره ها
با دل خواستن های سمج وبی امان
بهار آمده است........